پلاک 14
پلاک 14
دستنوشته ها ی یک خبرنگار

 

وقتی صدای دزدگیر ماشین رو درآوردم مطمئن شدم که درها بسته شده و باخیال راحت میتونم برم محل کارم . ازمحوطه پارکینک که گذشتم به سمت درب ورودی ساختمون حرکت کردم ازطرف مقابل یه خانم چادری داشت میومد توجهی بهش نکردم به پله های ورودی که رسیدم ایشون هم پیچید سمت درب اصلی ساختمون . چندقدم بیشترباهم فاصله نداشتیم .به راه خودم داشتم ادامه میدادم که یه صدای آشنا منو برگردوند...

- سلام آقای...

برگشتم ببینم کیه که دیدم همون خانم چادری هست اولش نشناختم اما  خیلی نگذشت که یه چهره آشنا جلوی چشمام حضور داشت.داشتم شاخ درمیاوردم چادری بود!! قبلا مانتویی بود اما حجابش کامل بود.چند وقت پیش باهم رفته بودیم مناطق جنگی .اونجا همه اش غُر میزد که چرا ما رو نمیبرید بازار؟ این سنگ و خاک چی داره که مارو آوردید اینجا .خسته مون کردید ازبس ازاین کوه به اون کوه ازاین بیابون به اون بیابون .عجب غلطی کردیم با شما اومدیما...

دیگه این حرفاش برام عادی شده بود هروقت اینا رو میگفت فقط میتونستم یه لبخند بهش بزنم اما ازعمق وجودم میسوختم و هیچی نمیتونستم بگم .وقتی برمیگشتیم نیم ساعتی براشون حرف زدم ازاینکه هیچ مهمونی بدون دعوت نمیتونه وارد یه خونه بشه و چند روز اونجا بمونه مگراینکه کسی اونو دعوت کرده باشه ازشون خواستم برن و ببینن که کدوم شهید برای اونا دلشون تنگ شده که ازکرج بلندشون کرده تا اون سر کشور کشونده ...

تواین فکرا بودم که بهم گفت :چرا خشکتون زده ؟مگه اجنه دیدید؟

تازه فهمیدم چند ثانیه ای هست که بی حرکت موندم .عذرخواهی کردم و جواب سلامشون رو دادم وعذرخواهی کردم که نشناختمشون .

اما انگار اون میدونست موضوع چیه برای همین همینطور که مسیر رو ادامه میداد گفت:

- میدونم ازچادری بودنم تعجب کردید! میدونید چرا بعد ازاین همه مدت چادری شدم ؟

گفتم: نه ،حتما مراسمی چیزی میخواهید تشریف ببرید؟

گفت: نه اشتباه کردید.

گفتم: حتما اینطوری حجابتون کاملتر میشده واحساس امنیت بیشتری بهتون دست میده؟

جواب داد: اینم هست اما یه بخش کوچیکیشه .اصلیه این نیست

گفتم: حکماً ماجرای امر خیرو ،قصه عشق و این چیزاست انشالله

یه لبخند زدو گفت:نزدیک شدی..

گفتم :شرط آقا داماد محجبه شدن شماست؟

گفت :نه بابا بازم دور شدی..

گفتم : دیگه عقلم به جایی نمیرسه اگه ممکنه خودتون بگید.

گفت : اره قصه عشقه ،یه عشق گمشده که حالا پیدا شده . اون پسندید که من اینطور باشم منم دلم میخواد اونطوری باشم که اون میخواد ...

گفتم : کی ؟

گفت : شهید ...باهاش انس عجیبی گرفتم .انگار داره منو مبینه همه حرکاتمو همه کارهامو دلم نمیخواد منو درشرایطی ببینه که جز شرمندگی چیزی برای گفتن پیشش نداشته باشم ...

اینو گفت و رفت ....خشکم زد چقدر قشنگ گفت وآتیش زد ..

 

دو روز پیش از جنوب برگشتیم .با 180نفر دانش آموز دختر .37تاشون اسیر من شده بودن مجبور بودن امر و نهی منو تحمل کنن . بشینید.هیچی نگید،سکوت کنید،اینو بگید،اینو نگیدو...خلاصه کلی دستور و خرده فرمایش مختلف .

اسم اتوبوس ما رو گذاشته بودن اتوبوس اخراجی ها بچه ها خودشون میگفتن ما معراجی ها هستیم واقعا هم معراجی ها شدن . شیطون بودن عین فنر رها شده که نمیشد کنترلش کرد .وقتی ازشون پرسیدم کدومهاتون تاحالا مناطق جنگی رفتید دیدم یکی -دوتا بیشتر دست بالا نرفت برای همین ازهمون اول باخودم یه قراری گذاشتم و سعی کردم روی قرارم بمونم .شانس آوردم خدا در و تخته رو باهم جور کرده بود و خانم طبایی که از حوزه خواهران همراهیمون میکرد خانم پای کار و خبره ای بود وحسابی کمکم کرد.البته اگه بگم همه کارها رو ایشون زحمت کشید هم بی راه نگفتم ...

 

امروز صبح که محل کار بودم بهم زنگ زد که قرار شده با دوتا از دخترا بریم چادر بخریم یاد نامه یکی از دخترا افتادم که نوشته بود باخودم قرار گذاشتم چادر رو روی زمین نذارم .حس عجیبی بود وقتی اینو میخوندم انگار دنیا رو بهم داده بودن. به مادرش زنگ زد که اگه چادر نیاری پای اتوبوس من خونه نمیام ...

خبر امروز خیلی خوشحالم کرد انگار دنیا برام ازحالت سیاه وسفید خارج شده بود و داشت رنگ های زیبایی به خودش میگرفت ،چقدر دوست داشتم لحظه چادر سرکردنشون رو ببینم مثل پدری که به بار نشستن ثمره عمرش رو داره به چشم خودش میبینه . ولی واقعیت این بود که اونا گم شده خودشونو پیدا کرده بودن و هرلحظه داشتن زیبا و زیبا تر میشدن و مونسی که اونها رو برای دلتنگی هاشون به جنوب کشونده بود داشت نگاهشون میکرد و از این زیبایی لذت میبرد...

 

نظرات شما عزیزان:

امیر
ساعت21:05---19 اسفند 1391
کیف کردم......................
خیلی خیلی عالی بود.....
قدرت نویسندگیتون علیه..
ماشاا...
kufe.ir


خوش روزگار
ساعت13:32---11 آبان 1391
سلام
عالی بود
لذت بردم
موفق باشید


پاییزان
ساعت13:30---11 آبان 1391
سلام خوبین جالب بود منو لینک نمیکنین

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









نوشته شده در تاریخ سه شنبه 9 آبان 1391 توسط علی جعفری

برچسب ها: پلاک 14 علی جعفری چادر محجبه راهیان نور شهید عشق عاشقی ازدواج  
مرجع دریافت قالبها و ابزارهای مذهبی
By Ashoora.ir & Blog Skin